عیبهای خود را نشناسیم، نمیتوانیم از دستاین خود و خودخواهی رها شویم
بخش عمده سلامت از جان و روان ما سرچشمه میگیرد واین جسم، آسودگی و آرامش خود را زمانی مییابد که اندیشهای آرام و ذهنی دور از اضطراب داشته باشد و دچار دغدغه سود و زیان و ارزشهای اعتباری خود ساخته جامعه نباشد
آمارها از افسردگی بیش از حد مردم میگویند. چرا افسردهایم؟ چرا مضطربیم؟ چگونه زندگی میکنیم که آنقدر در فشاریم؟ با چه کسی و با چه چیز خود را مقایسه میکنیم؟ آیا هیچ فکر کردهاید که زیرکی، مرد رندی، فرصت طلبی، نان به نرخ روز خوردن و اینگونه زیرکیها است که دراین آشوبیکه به اسم زندگی روزهای ما را پر میکند و ما را از خودمان غافل میکند نمیگذارند ما نیکبختی را حس کنیم؟ نمیگذارند که ما آسوده باشیم، آرامش داشته باشیم و نکته مهماینکه همیشه فکر میکنیم این دیگراناند که راه را به آسایش و راحت ما میبندند. در تقابل بودن، مقایسه کردن و سبقت گرفتن است که راه ما را به آرامش میبندد. در جایی که انسان در برابر و تقابل با انسان دیگر نیست، جاهطلبی، زد و بند و تن به خفت و حقارت دادن هم نیست...
دانکه آنکو نیکبخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است
ما در رویارویی با دیگران است که به حسادت، حقارت و خفت، فزون خواهی و سبقت مبتلا میشویم؛ بیماریهایی که ما را بیصدا و از درون هر لحظه هزار بار میخورند و فرسودهمان میکنند و حتی زهر کینه و نفرت را در وجود ما میکارند.
زندگی برای قهرمانی یا آسودن؟
راستی، ما برای قهرمان شدن زندگی میکنیم یا برای آسودن و مهر ورزیدن.
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه، بر خویش گرد
آیا در عرصه حیات هیچ جاندار دیگری آنقدر که ما انسانها با هم دشمنی میکنیم و به هم نفرت میورزیم، وجود دارد. چرا راه را به هم میبندیم، بدگویی میکنیم، حسادت میورزیم، چرا به وجود خودمان رحم نمیکنیم؟ مگر نمیدانیم این تنشها و این خصلتهای منفی به جسم و روان ما چه فشاری وارد میکند و چگونه ما را اسیر بیماریهای مختلف میکند و شاید اگر به خلقت و طبیعت نگاهی دقیق بیندازیم، درک کنیم شعر سهراب را که میگوید:
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من ندیدم بیدی سایهاش را بفروشد به زمین/ رایگان میبخشد نارون شاخه خود را به کلاغ.
آنچه آرامش ما را میرباید
آنچه آرامش ما را میگیرد چیست؟ چرا همیشه میدویم که به شاخههای بزرگتر آویزان شویم و بالاتر برویم، به چه بهایی؟ چرااین درون گرسنه سیراب نمیشود؟ چرا اقیانوسها هم تشنگی ما را فرو نمینشاند؟ چرا از خود نمیپرسیم که چرا نا آرامیم؟ چرا ناآرامی را زندگی میپنداریم؟ تا کی دویدن؟ برای چه؟ به چه میدهیم عمرمان را و چه حاصل میشود؟ آیا هرگز به این فکر کردهایم که یک بار زندگی مان را مرور کنیم و با دقت به انگیزههامان فکر کنیم.
کدام گنج؟
به دنبال چه گنجی هستیم. گنج واقعی چیست؟ آیا ما گنج گرانبهای عمرمان را فدای گنجهای کاذبیکه جامعه، خانواده،آداب و رسوم،فرهنگ،سنتهای بیمنطق و چشم و هم چشمیهای خود ساخته به ما تحمیل کرده است نمیکنیم. لحظههای عمرمان را صرف چه میکنیم؟ چه میدهیم و در مقابلش چه میگیریم؟
آنچه تو گنجش توّهم میکنی
زان توّهم گنج را گم میکنی
همهمان انگار با چشمان بسته در رقابتی دردآور بیخبر از آنچه داریم از دست میدهیم، به دنبال ظواهری هستیم که آنرا گنج میپنداریم. دراین راه چه عزیزانی را که نمیرنجانیم، حتی گاهی کودکانمان را نمیبینیم، شاهد بزرگ شدن آنها نیستیم، با هم از زندگی لذت نمیبریم. گاهی همسر، خانواده و دوستیها را فدا میکنیم. وقتی با مشقت فراوان آنرا بهدست میآوریم، باز راضی نیستیم، خوشنود نیستیم و باز میدویم چون به دویدنی بدون تفکر عادت کردهایم.
گنج واقعی
گنج واقعی که آنرا بیخبر از دست میدهیم، سلامت و آرامش ماست. ما با ارزشترین چیزهای زندگیمان را میدهیم و سراب میخریم و به همین دلیل تشنه میمانیم. افسرده میشویم و رنج میکشیم.
راستی چگونه میتوانیم شاد باشیم. از دلهرهها و اضطراب رها باشیم؟ تا خود نخواهیم، تا زندگیمان را صادقانه مرور نکنیم، تا نسبت به خودمان و جسم و جانمان مهربان نباشیم، تا بهاین خود آگاهی نرسیم که هر بخشی از وجود ما معجزهای است که رایگان در خدمت ماست، تا درخت و گل و باران را به عنوان پدیدههای حیرتآور خلقت حس نکنیم، تا در جریان روحی خاصی قرار نگیریم که به هر سو نگاه میکنیم، معجزهای حیرتآور را ببینیم که در حال نو شدن و زایش است و تا برکت همیشه در حال رویش را در طبیعت با جان و روان حس نکنیم، شاید نتوانیم خودمان را، کارها و تلاشهایمان را مثل یک قاضی منصف، مثل کسی که از بیرون ما دارد ما را به قضاوت مینشیند مورد بررسی آگاهانه قرار دهیم.
هر که درد خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
نقطه شروع
اول باید مشکل و درد خودمان را ببینیم و آنرا حلاجی کنیم و ریشههای آنرا دریابیم. اگر بهاین مرحله برسیم، تلاشی نو در ما برای ساختن خودمان برای تغییر در باورهامان، برای تغییر در نگرشهامان آغاز میشود. هر چه در این زمینه پیشتر برویم، آسودهتر خواهیم شد. اگر به تن و روان خود مهربان شدیم، دیگران را نیز مانند خودمان دوست خواهیم داشت. به دیگران به عنوان رقیب، دشمن، نادان و یا غریبه نگاه نخواهیم کرد. دراین حال دیگران مانند خودمان قابل احترام و دوستداشتنی خواهند بود. انسان پیچیدهترین و بارز ترین معجزه خلقت است. اگر خدا را ستایش میکنیم چگونه به آنچه او آفریده است، بیحرمتی و دشمنی روا میداریم! و یا کینه میورزیم.
آنگاه زمین، محیطی که در آن و زندگی میکنیم، درخت، گل، رود، جنگل و آسمان همه قابل احترام و دوستداشتنی میشوند. آنگاه خود را در حفظ آنها مسوول میدانیم که عاشق شویم، نوبت عاشقی همه پدیدههای شگرف طبیعت.
نوبت عاشقی
عاشقی، زندگی بدون اضطراب است. زندگی با مهر ورزیدن و دوست داشتن است. دوست داشتن جانی که ودیعهای کوتاه مدت است، مراقبت ازاین جان که کدر نشود، چرک آلود نشود. عاشقی، حرمت به حیات است. هرگونه دشمنی و کینه که در دل بماند، بار سنگینی است که روح و روان مارا میآزارد و مسبب بیماریهای جسمی ناشناختهای میشود که علم امروز به آنها بیماریهای روانتنی میگوید. محققان جهان بخش عمده بیماریهای قرن حاضر انسان را ناشی از روان مضطرب، مشوش و در حال تضاد میدانند، بیماریهایی که تا کنون حتی درمانی برای آن نداریم. بیایید خود را با نگرشی جدید نگاه کنیم. افکار خود را، برخوردهای خود را با خود با خانواده و با دیگران نقادانه تفسیر کنیم. بیایید صادقانه خودمان را بشناسیم، به بیماریها، تنشها و دغدغههامان فکر کنیم. تا عیبهای خود را نشناسیم، نمیتوانیم از دستاین خود و خودخواهی رها شویم.
بیایید خود را دریابیم.
.::مرجع کد آهنگ::.
.::دریافت کد موزیک::.